شما متهمید

خلاصه اي از آنچه در روان نسل جوان هم دوره خود خواندم

گرچه شما حق داشتید و احساس می کنید که شاید من یک جانبه نزد قاضی رفتم و در پیچ و خم های دهلیز محکمه به دنبال قاضی گشتم آخرالامر در جایگاه قضا خود تکیه نمودم ولی حال که می اندیشم حق شاید با شما بوده در حالی که جسم ضعیف، روح لطیف، احساسات پاک و آرزوهای کودکانه ام طاقت این همه جفا را نداشت پس شما متهمید و محکمه به دور از انصاف نبوده که با یاداوری این مطلب گریستم و بغض گلویم را فشرد و از سخن گفتن بازماندم. خواستم بنویسم قلم بر خود لرزید و سر بشکست و از نوشتن بازماند و به من گفت اگر خویشتن خویش بشکنید اصلاحات میسّر خواهد شد. این است محکمه ای که همگان باید به آن گردن نهند که در حکم آن جهل گذشتگان، احساسات کودکان و رویاهای جوانان راه ندارد ولی با این وجود باز هم شما متهمید

پدرجان و مادرجان، بزرگان فاميل و سرزمينم، اساتيد محترم مكتب، جامعه سنتي پدرسالارم كه نزدتان طفلك خرد و معصومي بيش نبودم شما متهميد اگرچه شايد شما مي پنداريد كه حق داشتيد ولي جسم ضعيف، روح لطيف و احساسات پاك و بي آلايش كودكانه ام طاقت اين همه جفا را نداشت. پدرجان و مادرجان شما متهميد. از كودكي به من اجازه سفر به دنياي بالا و بيرون خانه را نداديد در حالي كه دستان گرم شما را رها نمي كردم، دوست صمیمی ام نبودید. اجازه نداديد دستان و پاهاي گودي و خرسك بازي خود را بكنم و موهايش را آرايش و پيرايش كنم يا با قطعه قطعه كردن موترك اسباب بازي خود اعماق آن را مويشكافي كنم، از همان كودكي خوي كنجكاوي مرا خاموش ساختيد. اجازه نداديد از كنار مهمان ميوه ها را بدزدم، اجازه نداديد دردهاي كودكانه خود را كه فقط تيشله ها و پولهاي شندرغاز به سرقت برده شده توسط برادر و كودكان همسايه مان بود را برايتان شكوه و گلايه كنم، اجازه نداديد با خاك بازي كنم و مرا نسبت به كودكان همسايه متفاوت مي پنداشتيد، نماز خواندن و خوانش قرآن شريف را به من تحميل كرديد و من با حسرت صداي شوخي ها و نشاط كودكان همسايه را مي شنيدم، قرائت قرآن شريف برايم خسته كننده ترين نوشته و نماز خواندن برايم خسته كننده ترين مضمون بود چون حكم كار خانگي و مشق خسته كننده شبانه روزي ام را يافته بود، به همه مي گفتيد كودك ما بس متفاوت با ساير كودكان است شوخي نمي كند، كسي را اذيت نمي كند، بر شانه هاي مهمان بالا نمي شود و از در و ديوار صدا مي آيد ولي از كودك مودّب ما ني. پدركلان ريش سفيدم تو نيز متهمي. تو در ابتدا به اجبار و لت و كوب سحرگاه قامت خواب آلودم را براي نماز برافراشته مي ساختي كاش يك بار مي نگريستي كه من در نبود تو چگونه وضو مي گرفتم و با رفتن تو در همان ابتداي ركعت دوم باز به زير پتو يورش مي بردم، عباداتم بوي خدايي نمي داد و من بخاطر ترس از الله پاك ني بلكه ترس از تو نمازگذار و ذاهد بودم. ريش سفيدان همسايه شما نيز چون پدرکلانم متهميد، از بين تان نمي توانستم عبور و مرور كنم و از ترس شما از كوچه ديگر و مسافتي بس دورتر گذر مي كردم تا احساس نكنيد كودكي گستاخ هستم، وقتي غرق شادي، نشاط و بازي با ساير كودكان بودم مرا با عصا چوبي تان مي زديد كه چرا سلام ندادم. اساتيد مكتب شما نيز متهميد، هميشه موهاي زيبايم را چون قطعه نظامي پيش دوستانم قيچي مي زديد و مرا تا نزديكي آرايشگاه شرمسار خلق الله مي ساختيد و من هر روز با حسرت به موهاي زيباي شما مي نگريستم، جامعه سنتي پدرسالار با آن همه عرف هاي نامعقول و باطلت تو نيز خود را در ليست سياه متهمان قرار دادي. از كودكي كه احساس غريظي ام در استراحت بود مي فرمودي: دخترها با دخترها و پسرها با پسرها، اجازه ندادي با جنس مخالفم بازي كنم و هم اكنون ساده و چه آسان تحت تاثير جنس مخالفم مي روم و نمي توانم او را به چشم خواهر و دختر سرزمينم مرا به چشم برادرش ببيند، از همان آغاز تو نيز همانند ساير متهمان آزادي بيان، انديشه و انتخاب همچنين زيبايي، سرور و نشاط را به اجبار از من ربودي و حال بسياري از شهروندان سرزمينم چون آن ابرانديشه فيلسوف فوردباخ نيچه در سن بلوغ در جست و جوي كودك سركوب شده كودكي شان هستند، يكبار هم كه شده همه شما بزرگوران با هم تعمّق و بينديشيد كه با من و نسل من چه كرديد! از ديدن مايك و مصاحبه كردن و سخن در جمع بزرگان هراس دارم در حالي كه سخنان بسياري براي گفتن دارم ولي افسوس قدرت بيان ندارم، كافيست يكبار به دقت صداي طپش هاي پي در پي قلب و دستان و پاهاي سست شده ام را بنگريد، گام هايم استوار و سخت نيست و اعتماد به نفس در من كشته شده است يا اصلا وجود نداشت كه كشته شود، اگر به گفته ها و دردهاي مختصر من و نسل هم دوره من پي برده ايد به الله پاك و بزرگواري تان قسم خودتان را اصلاح كنيد تا من از شما بياموزم و با نسل بعد خود اين چنين جفا بس بزرگ نكنم، هم اكنون نيز بسيار اوقات ياد الله پاك، نماز و تسيح و احترام به بزرگان قبل از ترس از خدا نزدم رنگ و لعاب عادت به خود گرفته است. شايد خودتان بهتر از من مي دانيد و درك مي كنيد كه پيامبر عظيم الشان اسلاممان با كودكان دوست بودند و گفته هايشان را مي شنيدند و گاهي همبازي آنان(حسن و حسين) بودند. در پایان بار دیگر یادآور می شوم شاید شما حق داشتید ولی جسم ضعیف روح لطیف و احساسات پاک کودکانه ام طاقت این همه جفا را نداشت .       ئ

نویسنده عمار یوسف زاده

عضو افتخاری انجمن صلصال


Posted

in

by

Tags: