غزلی از سید ضیا قاسمی

عکس: بصیر سیرت
لبانت قند مصری، گونه هایت سیب لبنان را
روایت می کند چشمانت آهوی خراسان را
من از هر جای دنیا، هر که باشم، عاشقت هستم
به مِهرت بسته ام دل را، به دستت داده ام جان را
چنانت دوست می دارم که با شوقِ تو می خواهم
بسازم وقف چشمت تاک های مستِ پَروان را
بگويى سرمه دانت مى کنم بازار کابل را
بخواهى فرش راهت مى کنم لعل بدخشان را
تو را من مى پرستم بعد از اين تا هر زمان باشم
نمى سازم دگر در باميان بوداىِ ويران را
تو ياقوت يمن، مُشک ختن، ماه بخارايى
به زلفت بسته اى هر گوشه دل هاى پريشان را
****
کنار پنجره آواز مى خوانى و افشانده است
صدايت رنگ و بوى هر چه گل، هر چه گلستان را
کنار پنجره گيسو به گيسوی شب و باران
حواست نيست عاشق کرده اى حتى درختان را
نگاهی کوتاه به شعری از محمد شریف سعیدی؛ تصویر شهر
شـهر قدیمی ما
اینـجاست شـوربـازار، آنجاست آسـمایـی
شـــهر قدیمـــی مـا فریـاد بـیصــدایی
کــوه بلــند بـالاش، دسـت تملـق ماسـت
وارونه آسـمانش خود کاسـه گــدایــی
چشمت چه بیند اینجا؟ تقویم ساده جنگ
این ســو بـریده دستی، آن سو بریده پایی
دنبـال هـر مسافـر فـریـاد کـرده از دل
لال گرسـنه چشـمی با کور بیعصـایی
بر هر در شکسته نقاشی است با خون
پسـتان خشـک مـادر، طفـلان بینوایی
یک لقمه نان بیارد، ما را همین بس اعجاز
هر کس که خواست صد سال بر ما کند خدایی
ما بسته بر شکم سنگ حاکم بدون حاشا
دیـده است روزِ مـا را با عینـک طــلایی
شعر شهر قدیمی ما، یکی از شعرهای محمدشریف سعیدی در مجموعه «ماه هزار پاره» است. این شعر یکی از بهترین شعرهای محمدشریف سعیدی است. این شعر از جمله اشعاری است که میتواند نماد خوبی از اشعار سعیدی باشد. موضوعات و یا درونمایه شعری سعیدی بیشتر مسایل اجتماعی بوده که از متن جامعه و از درد و رنج مردم روایت میشود و این میتواند به خوبی شخصیت یک شاعر متعهد را نشان دهد.
شریف سعیدی که هم اکنون در کشور سویدن به سر میبرد نه تنها دست از فعالیت نکشیده، بلکه مدام محافل شعرخوانی را با سایر فرهنگیان مهاجر مقیم سویدن برگزار و برای معرفی زبان و ادبیات فارسی تلاش میکند.
یکی از ویژگیهای شعر سعیدی میتواند تصویریبودنش باشد که میتوانیم این موضوع را به طور واضح و آشکار در همین عنوان شعری ببینیم و مورد قضاوت قرار دهیم. کسی که با شهر کابل آشنایی داشته باشد، شعر «شهر قدیمی ما» را بیشتر میتواند حس کند و در ضمن به تصویریبودن آن پی ببرد. و هرچند این شعر سرودهشده چند سال قبل است که در آن زمان شهر کابل در اثر جنگهای داخلی ویران شده بود و در کام آتش و دود و خاکستر فرو رفته بود، این شعر هم حکایت از همان زمان و تصویری زنده آن روز را منعکس میکند، اما بعضی موضوعات آن در جامعه امروزی افغانستان نیز دیده میشود.
در مصراع دوم، ترکیب زیبای «فریاد بیصدایی» که یک ترکیب پارادوکسی هست که به زیبایی این شعر افزوده است. پارادوکس خود یکی از صنایع بدیع هست و بیانگر توانایی شاعر در به کاربردن صنعات و همچنین ترکیبسازی در شعر را میرساند که از جمله زیبایهای اساسی در این شعر هست. تناسب در حروف و کلمات نیز میتواند نقش اساسی را در زیبایی شعر بازی نماید که در این عنوان میتوانیم از تصویر کلمه آسمایی که به شکل مشخص دست تملق و گدایی را به سوی دیگران بلند کرده و درخواست کمک میکند، ببینیم. در اینجا هم میتوان نوع صنعت تشخیص را ببینیم.
این شعر همانطور که اشاره شد بیان تصویر شهر، شهروندان و بیان پیامدهای جنگ در شهر را میرساند و بیان فقر و بیچارگی که حاصل چند دهه جنگ در افغانستان میباشد را به خوبی در خود منعکس کرده است و تصویری از خانههای سوخته و ویرانشده و معلولیت و معیوبیت زیادی از شهروندان را بیان میکند.
چیز دیگری را که در شعر سعیدی میتوانیم بیابیم، تبحر در ترکیبسازی است که شاعر در آن دست باز و والایی دارد. نمونههایی از ترکیبهای این شعر را به عنوان نمونه یادآور میشویم: لال گرسنه چشم، کور بیعصا، تقویم سادهِ جنگ، وارونه آسمان، فریادبی صدایی و…
توجه به فرم و روایت و پرداختهای موسیقیایی نیز مواردی هستند که بسیار با مهارت در شعر مورد استفاده قرار گرفتهاند.
این نوشته کوتاه از نقص خالی نیست اما لغزشهایی را که در این نوشته دیده میشود امیدوارم از سوی خوانندگان محترم و همچنین صاحب اثر بخشیده شود
اشعار از سعدی شیرازی
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرهایی